فیلم: نشست هشتم شب یزد|تذکرِیزدی بودن|مهندس سید محمد بهشتی|مهرماه1397
.
به نام خدا
سلام علیکم. عرض خیر مقدم دارم خدمت همه شما فرهیختگان عزیز. قاعدتا دوستانی که در جلسات گذشته در خدمتشان بودیم، مطلع هستند که خیلی بهسخنران اصلی، وقت جلسه را برای چیزهای دیگر نمیگیریم، ولی لازم دیدم به دو دلیل امروز چند دقیقهای وقت شما عزیزان را قبل از جناب آقای مهندس بهشتی بگیرم. مهمترین دلیلش خیرمقدم به شخص آقای مهندس بهشتی بود که از چهرههای فرهنگی و بهنام و شناختهشده کشورمان هستند که افتخار دادند بهعنوان سخنران هشتمین شب یزد در خدمتشان باشیم و نکته دیگر اینکه بعد از هشت شب برگزاری شب یزد و طبیعتا اینکه بعضی از افراد جدید آمدند، به قول امروزیها گفتم یک یادآوری کنیم از اهداف برگزاری چنین مراسمی. خانه فرهنگ صدوقی به این منظور تاسیس شد که یکسری از فعالیتهای فرهنگیای که از قدیم الایام توسط شهید صدوقی و بعدها توسط فرزندشان انجام میشد را سروسامان دهد و یک شکل قانونی به آن دهیم و شکل امروزی به آن دهیم. یکی از برنامههایی که هدفگذاری و برنامهریزی شد، شب یزد بود، چهارشنبههای آخر هر ماه با رویکرد فرهنگی. هدف اصلی از این مراسمها و این شبها، این بود که بتوانیم برای یکسری از افراد فرهیخته، یکسری از افراد تاثیرگذار شهرمان یکسری از گفتمانسازیهایی را انجام دهیم؛ در واقع یک تفاوتی بتوانیم ایجاد کنیم بین فرهیختگان و دیگر اعضای جامعه برای مسائل بهروز. فلذا حوزههای خودمان را هم در این مسائل بسته نگه نداشتیم، کما اینکه در هشت شب گذشته از موضوعات مربوط به توریست داشتیم، مربوط به بافت تاریخی داشتیم، مربوط به آب داشتیم، حوزههای جامعهشناسی داشتیم، حوزههای اقتصادی داشتیم و سعی کردیم به تناسب موضوعات روز، موضوعاتی را انتخاب کنیم و در حد بضاعتمان از بهترین سخنرانها دعوت کنیم برای صحبت.
خواهشی که یکی از غرضهای اصلی مزاحمت من بود، این بود که ما در این راه نیاز داریم به کمک شما، به همفکری شما. در جزء به جزء این مراسمها، در اینکه نحوه برگزاریاش چگونه باشد، موضوعاتش چگونه باشد، انتخاب سخنرانمان چه کسی باشد، حتی ساعتش و هر چیزی که به ذهنتان میرسد، یعنی خواهشم این است که احساس کنید مراسم برای خودتان است و دخالت کنید در جزئیاتش و نظر دهید و ما را بیش از اینکه صاحب مجلس بدانید، بهعنوان مجری نظراتتان بدانید. قطعا نظرسنجیهایی که در هر جلسهای جمع میشود، به جزء جزء آن و به بند بند نظرات شما عزیزان احترام میگذاریم و شاید هم متوجه شدید که سعیمان هم تا الان بر این بوده که اینها را اجرایی کنیم. سعیمان در مراسم بر این بوده که مختصر و مفید برگزار کنیم، ساده برگزار کنیم، سر ساعت شروع کنیم، سر ساعت تمامش کنیم. یکسری از جزئیاتش که شاید در بسیاری از اتفاقات فرهنگی دیده نمیشود را سعی کردیم اینجا رعایت کنیم، منتهای مراتب مابقی ضعفها را شما باید بگیرید و کمک کنید تا رفعش کنیم. نکته دیگری هم که ذکرش را ضروری میدانم، این است که بعضی گفتهاند و کلام حرف بهحقی هم است. موضوعات خوبی انتخاب شده، ولی با یک شب سخنرانی شاید کفایت نکند و باید ادامه پیدا کند. برای این موضوع یک ایدهای به ذهن ما رسید که امیدواریم از آبان ماه بتوانیم این ایده را اجرایی کنیم. بعد از هر موضوعی که برگزار میشود، یک پنل تخصصی آن موضوع انتخاب شود و افرادی که حوزه کاریشان است، علایق شخصیشان است، در آن موضوعات ثبت نام کنند و سعی کنیم از اساتید بومی در آن پنلها استفاده کنیم برای گسترش آن بحثهایی که در مراسم اصلی توسط سخنران مدعو انجام میشود و طبیعتا اینها به رویت آن نظریه پرداز و سخنران اصلی هم برسد؛ احتمالا اگر نقد یا تکملهای است؛ و بعدها هم بهعنوان یک مجموعه چاپی در اختیار باشد بهعنوان یک رفرنس، بهعنوان یکسری از نظریاتی که به هر حال یکسری از فرهیختگان مطرح کردند. این راهی بوده که به ذهنمان رسیده که این نشستها با یک جلسه رها نشود. با این حال اگر دوستان عزیز نظر دیگری به ذهنشان میرسد، من خواهشم این است که تحت عنوان نظرسنجی اعلام کنند و مشخصات، اطلاعات ارتباطیتان را هم اگر لطف کنید، خیلی اطلاع رسانی برای ما راحت تر است. ما در این مراسم اصلا به دنبال کمیت نبودیم؛ کیفیت شرکت کنندهها برایمان مهم بود. خوشحالیم به این کیفیت رسیدیم و هر جلسه دارد بیشتر میشود. فلذا اصلا از روشهای تبلیغاتی مرسومی که در شهر بنر بزنیم، اینگونه چیزها را نداشتیم و نخواهیم هم داشت، سعی میکنیم در جامعه هدف خودمان اطلاع رسانی کنیم و امیدواریم که اینقدر موضوعات و سخنرانیهایمان جذاب باشند و اطلاع رسانی ما خودش مورد توجه عزیزان باشد. سخن را کوتاه کنم. یک بار دیگر خیر مقدم بگویم خدمت آقای بهشتی. شب یزد اگر هیچ چیز نداشت، حداقل این خواسته را داشت که فرهیختهای فرهنگی را مثل آقای بهشتی توانست بعد از 12 سال به یزد بیاورد؛ عزیز دوستداشتنیای که شما قطعا صحبتهای ایشان و شخص ایشان را بهتر از من دیدید و بهتر از من میشناسید و به حکیمانه بودن سخنانهای ایشان قطعا اعتراف دارید، دعوت کنم که تشریف بیاورند و این را هم به فال نیک میگیریم که بعد از مرمت مرحوم شهید صدوقی که جا دارد تشکر کنم از دوستان عزیز؟؟؟ معماری که همت کردند و احیا کردند منزل مرحوم شهید صدوقی که از سال 1341 در اینجا ساکن بودند را و تقارن این با سخنهای آقای بهشتی را به فال نیک بگیرم. امیدواریم همانطوری که در گذشته اینجا موجبات برنامههای فرهنگی و اقدامات فرهنگی باشد، ما هم بتوانیم به تناسب زمان و نیاز جامعه، موضوعات فرهنگی و نیازهای فرهنگی را هرچند در حد کوچک به مقداری بپوشانیم در جامعه، آن خلأهایی که هست. مجددا عذرخواهی میکنم از همه شما عزیزان. خواهش میکنم آقای مهندس بهشتی تشریف بیاورند.
بسم الله الرحمن الرحیم. بسیار خوشحال هستم که از جمله معدود سفرهایی که میتوانم بروم، توفیق پیدا کردم که به یزد بیایم و به این جای زیبا. این اصطلاح فرهنگ، یکی از مظلومترین واژهها و اصطلاحات است. از این جهت که زیبا به کار میبریم، ولی کمتر تأمل میکنیم که چیست. خیلی چیزها را نسبت میدهیم به فرهنگ، در صورتی که حق مطلب ادا نمیشود با این نسبتدادنها. من در جستجوهایی که داشتم، من هم به سهم خودم یک تلاشی کردم برای اینکه ادای وظیفه کنم نسبت به این واژه فرهنگ. چیزی که به دست آوردم، این است که فرهنگ عبارت است از دانایی حاصل از تعامل تاریخی انسان با محیط؛ با یک نیت و یک قصدی. با نیت اینکه در شرایط بحرانی به ما امکان دهد که ما بتوانیم بقای خودمان را حفظ کنیم و در شرایط مساعد، ظرفیت حداکثری زیست به ما بدهد. باز وقتی که صحبت از بقا و ظرفیت حداکثری زیست میکنیم، فقط آن جنبه مادی و طبیعی زیست مدنظرم نیست، همه مراتب زیست تا زیست معنوی. فرهنگ یک چنین چیزی است. اگر فرض کنیم که این تعریف من تعریف درستی است، ما چه چیزی مهمتر از این داریم؟ مثلا در یزد چه چیزی مهمتر از این داریم؛ چیزی که ما در شرایط بحرانی در طول تاریخ کمک کرده که بقایمان تضمین شود؛ شاهدش هم این است که هنوز در قید حیات هستیم و این است که به ما کمک کرده که بتوانیم شرایط حداکثری زیست پیدا کنیم، یعنی یزدیبودنی را تجربه کنیم و به ارمغان بیاوریم که امروز وقتی تأمل در آن کنیم، گردنمان میتواند افراشته باشد. من فکر نمیکنم چیزی مهمتر از این و باارزشتر از این وجود داشته باشد. این همان چیزی است که که ما در پاسخ به اینکه یزدی کیست و یزد کجاست میتوانیم توضیح دهیم. یعنی اگر از ما سوال بپرسند که یزد کجاست؟ پاسخش همین فرهنگ است. یزدی کیست؟ باز همین فرهنگ است. فرهنگ پاسخ این دو سوال است. این بهعنوان یک مقدمه کوتاه راجع به این است که من وقتی صحبت از یزدیبودن و یزدبودن یزد میکنم، یک چنین مقصودی را در نظر دارم. مقدمه دوم که میخواهم عرض کنم، این است که تا سال 1335 که خیلی زمان دوری نیست، یعنی میشود 62 سال پیش. یعنی کسانی در همین مجلس هستند، احتمالا کم هم نیستند، کسانی که آن زمان را بالاخره تجربه کردهاند و آن زمان به این دنیا آمده بودند. تا سال 1335 ما تنها محلی که از آن میتوانستیم تولید ثروت کنیم، آن چیزی بود که امروز به آن میگوییم ارزش افزوده، تولید ارزش. از این محل میتوانستیم تولید ثروت کنیم و با این هم میتوانستیم زندگی کنیم. همین خانه که یک جواهری است، برای قبل از سال 1335 است. احتمالا اگر بعد از سال 1335 بود، یک کوفتی بود. تا سال 1335 ما احتمالا میزان مصرف آب خانگیمان یک سوم میانگین جهانی بود. تا قبل از سال 1335 ما میزان تولید زبالهمان تقریبا یک چیزی نزدیک به صفر بود. در عمده خانهها؛ نه در یزد، در همه ایران، مهمترین زبالهای که تولید میکردند، خاکستر بود، آن را هم میرفتند و میریختند در باغات و مزارع اطراف شهرها. تا سال 1335 از جمله بدیهیترین امور، دادن مالیات بود. همه باید مالیات میدادند؛ از پینهدوزی که در بازار بود تا چوپانی که در بالای کوه داشت گوسفندانش را میچراند. این سال 1335 خیلی سال مهمی است. چرا؟ به خاطر اینکه بعد از آن ما به یکباره حالمان خراب شد. اتفاقی که افتاد، این بود که در سال 1335 قرارداد نفتی که بستیم، یکباره باعث شد که ما درآمدمان از محل نفت یکباره افزایش پیدا کند، یعنی منحنیهایش را اگر نگاه کنید، میبینید که این منحنیها از سال 1335؛ قبلش هم یک چیزی وجود دارد، ولی خیلی نقشی در اقتصاد ایران ایفا نمیکند، اما از سال 1335 یکباره نقشاش پررنگ میشود. اولش اینطوری میشود که یک کسانی هستند که به این درآمد نفتی وصل میشوند. اگر به خانوادههای خودتان مراجعه کنید به آن پیرمردها، مثلا یک قشری درست میشود که به آنها میگویند ادارهجاتی. این ادارهجاتیها حقوقشان را از این محل میگرفتند. یکسری واردکنندههای جدید، یعنی یک تجار جدید که دیگر حجرهشان در بازار نبود و معمولا میآمدند در خیابانها. یک پدیده جدیدی شروع کرد به شکل گرفتن؛ اول خیلی کسی جدی نمیگرفت اینها را، بعد اینها یواش یواش تبدیل شدند به یک رقیبی برای تولید ثروت. هر کسی میتوانست از دو محل ثروت کسب کند؛ یکی تولید ارزش کند، یکی هم اینکه خودش را وصل کند به درآمد نفت. چطوری وصل کند؟ مثلا بشود پیمانکار، مثلا بشود مشاور، مثلا بشود واردکننده، مثلا بشود یک کسی که بالاخره با یکی، دو تا واسطه از پول نفت بود که ارتزاق میکرد. نشانهاش هم این بود که اگر یکدفعه نفت میخشکید، اینها بیکار میشدند و زود میفهمیدند که این درآمد نفتی چقدر روی سرنوشتشان اثر دارد. در بین مردم ایران ما شاهد یک موجی هستیم که آن کسانی که با تولید ارزش همچنان زندگی میکنند، یک طوری نگاه مشکوک میکنند به این گروه دوم؛ نمیدانند منشأ پولشان حرام است یا حلال است. یک طوری توصیه میکنند به فرزندانشان که کار آباء و اجدادیات را رها نکن و ادارهجاتی نشو. مثلا ما در خانواده خودمان من یادم است که این بحثها بود و سرزنش میشد اگر کسی حقوقبگیر دولت میشد، چون حقوقبگیر دولت یعنی از همین رانت نفت زندگی کنی. بعد رفته رفته یک جایی رسید که این رقابت جدی شد و طوری شد که کسب درآمد از محل رانت نفت آسانتر شد، به طوری که شما با شرایط خیلی سختتری میتوانستید تولید ثروت کنید، جمعآوری ثروت کنید و به نظر کسانی که با تولید ارزش میخواستند همچنان مسیر فعالیت اقتصادیشان را ادامه دهند، به نظر یک جوری ابله میمی آمدند که یک راه سنگلاخ پرزحمت و پردردسری را دارند طی میکنند، در صورتی که خیلی راحت میشود کسب درآمد کرد. مثل کی؟ مثلا اینکه شما آب لازم داری، چاه عمیق بکنی، چقدر راحت میشود آب به دست آورد، چقدر احمقانه است که حالا ما اینقدر نیرو بگذاریم و اینقدر زحمت بکشیم که قنات حفر کنیم. بعد رفته رفته به یک جایی رسید که همه مجبور شدند دستها را بالا بگیرند؛ آنهایی که تولید ارزش میکردند. گاهی اوقات به نظر میرسد آدمهای رویاپرداز، آدمهایی که واقعیتهای زندگی را متوجه نیستند، آدمهایی که در گذشته میخواهند متوقف باشند؛ انواع و اقسام بهانهها داشتیم برای اینکه آنها را سرزنش کنیم، کارشان قبیه شمرده شود. و این همینطوری آمد جلو و آمد جلو. اصلا تصور اینکه ما میتوانیم تولید ارزش کنیم، تقریبا منتفی شده است. یعنی مگر میشود؟ کجا دنیا موشک فرستادند به جبر و یک موجود زنده را فرستادند به جبر و زنده برگرداندند. حالا اگر کرم خاکی باشد تا یک میمون یا هر چیز. هر جا فرستادند، بالاخره سرهایشان را بالا گرفتند و خیلی هم افتخار کردند. ما چقدر جوک درست کرده کردیم؛ در جامعه ما کلی جوک درست شد بابت این موشکی که فرستادیم به جبر. چرا؟ به خاطر اینکه عمیقا مبتلا به این شدیم که مگر میشود ما تولید ارزش کنیم و مسخره کردیم. این نشان میدهد که ما حالمان خیلی خراب شده، یعنی کو یزدیبودن؟ فقط در شناسنامهها نوشته یزدی، فقط در کتابهای جغرافیایی نوشته یزد. کجای یزد، یزد است؟ یزدی که در طول تاریخ همیشه این سرنوشتش بوده؛ به دلیل منابع محدودی که داشته، از یک حدی بیشتر جمعیت نمیتوانسته تحمل کند. پس باید جمعیت فرست میبوده. حالا هنری باید داشته باشند یزدیها. یزدیها هنرشان آبادکردن است؛ هرجا زمین سوختهای بوده، کافی بوده یک تعداد یزدی ببرند آنجا، به سرعت آباد میکردند آنجا را. جنگهای ایران و روس اتفاق میافتد و در جنگهای ایران و روس به دلیل صدماتی که آذربایجان میبیند، تعداد زیادی از روستا خالی از سکنه میشود. عباس میرزا وقتی که جنگها تمام میشود، نامه مینویسد برای حاکم یزد که از خاندانهای یزد بخواه که بیایند آذربایجان، هر خاندانی که بیاید، من آنجا به او زمین و آب مجانی میدهم؛ همان چیزی که یزدیها همیشه دنبالش بودند. خب یک تعداد خاندانها میروند به آذربایجان؛ این کسروی نمونه این خاندانها هستند، اینها اصالتا یزدی هستند، ولی در آذربایجان؟؟؟ پیدا کردند. هر جایی که ما زمین سوختهای داشتیم؛ اصلا قصد بر آبادکردن بوده، این یزدیها بودند که این نقش را ایفا کردند، چون هنرشان این بوده است. یزدیها که کارشان ساختن بود، با این بدحالی که جامعه ایران در طول دهههای اخیر، یعنی از همان سال 1335 به بعد مبتلا شد، واقعا نگاه کنیم و ببینیم در یزد چه چیز باارزشی ایجاد کردیم که مربوط میشود به سال 1335 به بعد؟ چه چیزی که یادگاری بگذاریم برای فرزندانمان و بگوییم این برای یزد است؟ مثل ترمه یزد، مثل خیلی چیزهای باارزش دیگر یزد، مثل این خانه؛ بهعنوان یک معمار، چند تا اثر معماری ما در فاصله سال 1335 تا امروز ایجاد کردیم که میتوانیم مثل این سرمان را بالا بگیریم و بگوییم این را ما ساختیم؟ چون این محصول یزدی بودن یزدیهاست. حالا یک نمونه دیگر میتوانیم بگوییم که محصول یزدی بودن یزدیها باشد؟ فکر نمیکنم به نوههایمان خیلی بتوانیم توضیح دهیم. آخر قدیمیهای ما نمیگفتند ما حفظ حراست داریم میکنیم، وجودشان حفظ حراست بود. الان ما در برابر یک دشمنی که خودمان هستیم، باید حفظ حراست کنیم. چه کسی این بلا را سر یزد آورد؟ مثلا مغولها حمله کردند، ازبکها حمله کردند، چه کسانی حمله کردند به یزد؟ یزدی نبودن به یزد حمله کرد و یزد را تبدیل کرد به یک جایی که یزد نباشد.
من چون سفر متاسفانه در 12-10 سال گذشته نمیتوانستم بروم، ولی گاهی اوقات این دوستان ما از ادارات میراث استانها گاهی اوقات با عکس مثلا یک چیزهایی را به من نشان میدادند. عکس به من نشان میدادند که در یزد سقفهای شیبدار سفال از گیلان آوردهاند. خب این نشان میدهد که حال یزد خیلی دارد خراب میشود. یک شهری که فقط 240 میلیمتر در آن بارندگی دارد، سقف شیبدار در آن چیکار میکند، سفال از شمال در آنجا چیکار میکند؟ جالب اینجاست که رشت هم مبتلا به همین گرفتاری شد و از یزد آجر میبردند در آنجا مثلا آجر یزدی آنجا کار کنند، در صورتی که خودش هم آجر داشت، ولی آجر یزدی میخواستند کار کنند. یک نشانههایی دارد این بدحالی، یکی از نشانههایش این است که ما از جا کنده میشویم، یعنی دیگر از در جای خودمان نیستیم. فکر میکنیم باید شبیه یکی دیگر شویم تا اینکه اوضاعمان خوب شود. البته هر زمانی شبیه یکی میخواهیم شویم. یک وقت میخواهیم شبیه آلمانها شویم، یک وقت میخواهیم شبیه ژاپنیها شویم، یک وقت میخواهیم شبیه کرهایها شویم، یک وقت میخواهیم شبیه دوبیها شویم، اما از عجایب روزگار این است که هیچ وقت نمیخواهیم شبیه خودمان شویم. دوبیایها میخواهند شبیه ما شوند، شبیه یزد یزد شوند، ولی ما میخواهیم شبیه دوبیایها شویم. این یکی از علائم این بیماری است که ما دچار یک چنین غفلتی میشویم و نسبت به ارزشهای خودمان شرمسار هستیم؛ سرمان را پایین میاندازیم و فکر میکنیم یزدی بودن مثلا یک نکبتی است و باید از خودمان پاک کنیم. البته الان دارد حال یزد بهتر میشود. اینهایی را که میگویم، یک مقدار بروید عقبتر. من یادم است در دانشگاه که ما بودیم و درس میخواندیم، یزدیها سختشان بود که یزدی حرف بزنند، خجالت میکشیدند یزدی حرف بزنند و با همدیگر یواشکی یزدی حرف میزدند. این فقط در مورد یزد نبود، در مورد رشت هم بود، در مورد قزوین هم بود، کجا نبود، همه جا همین گرفتاری را پیدا کردیم، اما یک جاهایی واقعا حیف است و یکی از آن جاها یزد است، چون یزد یکی از درخشان ترین گوهرهایی است که فرهنگ ایران میتوانسته پدید بیاورد و خب اینجا آدم خیلی بیشتر حیفش میآید از این اتفاقی که افتاده است. به هر صورت این هم یکی از اتفاقاتی است که افتاده است. نکتهای که اخیرا اتفاق افتاده، این بود که یزد در فهرست میراث جهانی ثبت شد. یعنی چی یزد در فهرست میراث جهانی ثبت شد؟ کنوانسیون میراث جهانی چیزهایی را ثبت میکند که سهم قابل توجهی در میراث بشری داشته باشد. یعنی بگویند سر سفره میراث بشری، یعنی همه حاصل و همه تلاش و تکاپویی که بشر کرده برای اینکه به امروز برسد، بگوید من آوردهام این است، من سهمام این است. شهرهای زیادی نیستند که در میراث جهانی ثبت شده باشند. مثلا ونیز ثبت در میراث جهانی است، مثلا فلورانس ثبت در میراث جهانی است، حالا یزد ثبت در فهرست میراث جهانی است. یعنی جای یزد کسی دیگر را نمیتواند بگذارد، منحصربفرد است، چون باز این یکی از ویژگیهایی است که ما باید به ثبت جهان اثبات و ثابت کنیم که این منحصربفرد است، این مثلا مابهازا و معادل دیگری ندارد و آنها پذیرفتند. از ایران تقریبا تا حالا میشود گفت هیچ چیزی نبوده که در اجلاس میراث جهانی مطرح شود و در برابرش مقاومت جدی پدید بیاید، به خاطر اینکه ایران ایران است. من یادم است سالی که پاسارگاد مطرح میشد پروندهاش برای ثبت جهانی، ما عادت کرده بودیم که وقتی اینها مطرح میشود، بلافاصله بپذیرند و کسی ایراد نگیرد، در صورتی که در آن کمیته جهانی کنوانسیون میراث جهانی اینطوری نیست که هر اثر و هر پروندهای پذیرفته شود، گاهی اوقات ساعتها موافق و مخالف بحث میکنند راجع به این موضوع و هر سال شاید نزدیک 50 درصد پروندههایی که طرح میشود، پذیرفته نمیشود، ولی تا حالا برای ایران یک چنین چیزی پیش نیامده بود. استثنائا آن سال یکدفعه دیدیم یکی بلند شد و اعتراض کرد، بلند شد که حرف بزند. به او وقت دادند و اعتراض او این بود که چرا اینقدر دیر این را مطرح کردید و این را آوردید؛ چون ثبت این اثر ارزش میدهد به میراث جهانی. یعنی ما منظورم در ایران یک چنین مجموعههایی داریم که یک چنین خاصیتهایی دارند، خودمان خیلی مثلا به نظرمان نمیرسد که یک چنین موقعیتی داریم در مقیاس جهانی. به هر صورت این است که یزد ثبت در فهرست میراث جهانی شد، من فکر میکنم یک چیزی را دارد کمک میکند که ما به یاد بیاوریم. من خاطرم است که جزو آخرین دفعاتی که آمده بودیم به یزد، غصه میخوردم از اینکه چرا اینقدر ما تنها هستیم بهعنوان میراث فرهنگی در یزد؟ حقیقتا آن موقعها تنها بودیم. یک کسانی میآمدند در گوش ما یک نجوایی میکردند، یک حمایتی میکردند، ولی در گوشی بود و در موقعیت رسمی خیلی پشتیبانی جدی نمیکردند. آن موقع یک چنین وضعی داشتیم. امروز وقتی که صحبت از میراث فرهنگی و بافت تاریخی میشود، به دوستان پایگاه شهر تاریخی یزد عرض میکردم که ما در میراث داریم عقب میمانیم از کسانی که در شهر از مردم تا مدیریتهای دیگر غیر از میراث فرهنگی دارند یک مقدار جلو میافتند از ما و این خیلی اتفاق خوبی نیست و نشان میدهد که ما یک مقدار در کار خودمان یا کم داریم میگذاریم یا یک مشکلاتی داریم که نقش خودمان را درست ایفا نمیکنیم. این اتفاق خوبی است در عین حال، یعنی این توجه و تذکر دارد در شهر یزد اتفاق میافتد. ولی حالا من میخواهم در همین موقعیت عرض کنم که حالا که دارد این بیمار ما حالش رو به بهبود میرود، خب یک کارهایی باید بکنیم و یک کارهایی را نباید بکنیم. ما همیشه با یک چالشی مواجه هستیم، آن هم این است که دنیا معطل نمیماند، مدام بهروز میشود، مدام جلو دارد میرود. بالاخره باید در این زمان زندگی کرد. متاسفانه آن چیزی که مربوط به میراث فرهنگی است، از آن جهتی که به شکل پررنگی به گذشته مربوط میشود و بهروز نشده، یعنی یک وقفه طولانی در آن پدید آمده و بهروز نشده، یک جور به نظر میرسد که بهروز شدن مغایر توجه به ارزشهای میراث است. یعنی انگار کسانی که تعلق خاطر نسبت به میراث دارند، اینها رویشان به گذشته است و رویی به آینده ندارند و کسانی که صحبت از آینده دارند میکنند، اینها خیلی جالب هستند، خیلی شیکتر هستند و آدم از آنها بیشتر خوشش میآید، مشکلات را میتوانند حل کنند، تکنولوژی به کمکشان میآید، جهان از آنها حمایت میکند، در صورتی که وقتی شما به خود میراث فرهنگی توجه کنید، به خود آثار تاریخی - فرهنگی وقتی نگاه کنید، میبینید که یکی از ارکان سنت که ما معمولا امروزه در برابر مدرنیزم میگذاریم و میگوییم یک چیزی وجود دارد به اسم سنت و یک چیزی وجود دارد به اسم مدرنیزم و معمولا هم مدرنیزم یعنی خیلی خوب و سنت هم یعنی خیلی بد، ولی این سنت در حقیقت خودش یکی از ارکانش، معاصرشدن بود. شما در همین شهر یزد اتفاقا به دلیل اینکه ما شاهد یک تداومی هستیم، به دلیل حکومت آل مظفر و یک جور ممانعت از اینکه در حمله مغولها اینجا خسارت ببیند و بالاخره این تلاطمات تاریخی روی اینجا اثر بگذارد، ما در شهر یزد نمونه آثاری داریم که حکایت از یک تداوم تاریخی میکند در شهر. مثلا اینجا رگ و ریشه خانههای دوره سلجوقی داریم. هیچ کجای دیگر جهان دیگری ما نمونه خانههایی که مربوط به دوره سلجوقی باشد و هنوز هم در آن زندگی اتفاق بیفتد، محال است تقریبا بتوانیم پیدا کنیم. یعنی خانه قبل از صفوی دیگر نمیشود پیدا کرد، ولی در شهر یزد است. البته تغییراتی در آنها اتفاق افتاده در دوره ایلخانی، تغییراتی اتفاق افتاده در دوره تیموری، در دورههای بعد و امروز هنوز هم مردم دارند در آن زندگی میکنند. خب اینها را وقتی نگاه کنیم، میبینیم که معماری مثلا خانهها معطل نمانده، مدام معاصر شده است. مثلا این پدیدهای که شما دارید بادگیر، یکی از نشانههای شاخص مثلا شهرهای حاشیه کویر ما است، در دوره ایلخانی وجود ندارد و خورد خورد پدید میآید و تبدیل میشود به یک جواهری که حتی نشانه تشخص و نشانه احتشام اهل آن خانه میشود. پس موضوع معاصرشدن یکی از ارکان سنت است. امروز هم اگر قرار باشد که ما بالاخره در سال 1397 زندگی کنیم، شرطش این است که معاصر شود؛ همه چیز، هر چیزی معاصر شود. این هنر را ما باید داشته باشیم، این زایندگی را باید در خودمان پدید آوریم که برای اینکه بتوانیم به ریشههای خودمان وصل شویم، راهی نیست که بتوانیم معاصر شویم، وگرنه اتفاقی که میافتد، میشود میراث فرهنگی یک گذشته سپریشده درخشانی که به ما ربطی ندارد. یعنی آن چیزی که ما امروز میتوانیم تولید کنیم، در واقع همین آشغالهایی که تولید میکنیم، یعنی این میشود هنر ما، چیزی نیست که به این رگ و ریشهها وصل باشد. یعنی یکی از نکات مهم، معاصرشدن است. معاصرشدن را من معادل مدرنشدن میگیرم، نه همذات همدیگر، مقابل مدرنشدن. مدرنشدن؟؟؟ معاصرشدن مستأصل است، یعنی به اصلی وصل نیست. مثل گل پلاستیکی میماند، مثل نهایتش گلی میماند که شما از گلفروشی میخرید و در گلدانتان میگذارید. این گل سه، چهار روز میتواند رونق داشته باشد و بعد هم میخشکد و میرود و مثل یک گیاهی نیست که ریشهاش در خاک ما باشد. مدرنیزم در واقع این گرفتاری را دارد. نه در ایران، در همه جای دنیا این خصوصیت را دارد. در ایران شما وقتی نگاه کنید، میبینید ما تمام تلاش و کوششهایی که میکنیم در زمینه مدرنیزم، آخرش چه چیزی حاصل ما کرده؛ آیا ما سهمی در جهان مدرن داریم؟ مثلا در مهندسی ما هم سهمی داریم، در هنر به مفهوم مدرن ما سهم داریم؟ نه. یعنی شما کتاب تاریخ هنر مدرن در حوزه نقاشی را بخوانید، ما سهمی در آن نداریم. اگر سهمی داریم، آن بخشی است که توانسته به ریشههای خودش متصل شود، یعنی توانسته معاصر شود، یعنی همان هنر ایرانی معاصرشده. اگر این است، بله، ما آقای کیارستمیمان در جهان شناختهشده است، به دلیل اینکه این ریشههایش وصل است، آقای احصاییمان در جهان شناختهشده است، به خاطر اینکه این ریشهاش وصل است، آقای تناولی در هنر مجسمهسازی در دنیا میشناسند، به خاطر اینکه این ریشهاش وصل است، خانم منیر فرمانفرمایان را در جهان میشناسند، به خاطر اینکه این ریشهاش وصل است. اگر این را رها کنند، در آن سهم و نقش نداریم، چون در خود آن سرزمینها مدرن، امر مستأصلی نیست، معاصرشده فکر خودشان است، معاصرشده فرهنگ خودشان است. پس این یک نکته؛ اینکه ما باید این چالش معاصرشدن را؟؟؟ حل و فصل کنیم.
یک اتفاق دیگر که باید بیفتد، این است که ما پرهیز کنیم از کار تقلب. خیلی این خطر میتواند ما را تهدید کند. خیلی جاهای دنیا وقتی که توجه به میراث فرهنگیاش توسط دیگران صورت گرفت، ما عملا شاهد این شدیم که خود مردم اهل آنجا شروع کردند تقلبی خودشان را تولیدکردن؛ چون تقلبی خودشان را تولید میکنند، یعنی در واقع دارند فریاد میزنند که ما اصلیاش را دیگر نمیتوانیم تولید کنیم، پس فقط تقلبیاش را میتوانیم تولید کنیم. آن وقت با تقلبیاش سر خودشان را گرم میکنند و این عملا بیشترین ضربه را میزند به آن امر اصیلی که در آن سرزمین وجود دارد. این هم یکی از تهدیداتی است که وجود دارد. ولی همه اینها اگر که قرار باشد حالش درست باشد، شرطش این است که حال یزدیها خوب باشد در یزدیبودن. اتفاقی که میافتد وقتی که فرهنگ دچار شرایط بحرانی میشود، بیماری مهمی که پیدا میکند، من اسمش را گذاشتم آلزایمر فرهنگی، یعنی آن جامعه دچار نسیان میشود نسبت به فرهنگ خودش. دچار جهل نمیشود، دچار نسیان میشود. راهحل نسیان چیه؟ یادآوری است. چطوری ما به یاد بیاوریم یزدیبودن را و البته این کار، کار سادهای نیست. چون یزدیبودن یک امر وجودی است، یک نهبودن؟؟؟ است، نه یک نهشدن؟؟؟. بله، سیر تکمیلی طی کرده، ولی امروز یزدی بودن یک نهبودن؟؟؟ است و این نهبودن؟؟؟ باید با تذکر محقق شود، وگرنه آن بیماریها شروع میکند در درون آن عرض اندامکردن.
برای اینکه بیماری نسیان مرتفع شود، یک داروی خیلی موثری برایش وجود دارد، آن هم غصه و روایت است. ممکن است کسی خیلی جدی نگیرد، ولی قصه و روایت مهمترین دارویی است که میتواند کمک کند به اینکه این نسیان مرتفع شود. اطلاعات نیست، اینطوری نیست که ما کتاب تاریخ آل مظفر را بخوانیم و مثلا حالمان خوب شود. البته آن کسانی که میخواهند این قصه را بگویند، باید بروند اینها را بخوانند، باید بروند این مطالعات را بکنند، باید این تحقیقات را بکنند، ولی قصه است که میتواند آن فرهنگ را، آن دادههای فرهنگی را در بسته بندیهایی بستهبندی کند که همه جامعه بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند، چون این نسیان فرهنگی چیزی نیست که فقط تحصیلکردگان ما دچارش شده باشند. تقریبا همه جای ما دچارش شدهاند. شاهدش چیه؟ شاهدش این است که؛ من گفتم میزان مصرف آب خانگی ما یک سوم میانگین جهانی است، الان چند برابر میانگین جهانی است؟ تقریبا سه برابر. میزان تولید زبالهمان چی؟ میدانید در دوره جدید ما رتبه اول مصرف سنگ در جهان را پیدا کردیم؟ این مصرف سنگ یک علامت بیماری است. درست است که سرزمین ما یک سرزمین کوهستانی است، ما معادن عظیم سنگ مثلا در کشورمان داریم، ولی نگاه کنیم به گذشته خودمان، چرا ما از سنگ استفاده نمیکردیم؟ مگر این یزد چقدر فاصله دارد با کوه که از سنگ استفاده میکرد، چرا نکرد؟ یک دلایلی وجود داشته برای اینکه از سنگ استفاده نمیکرده، اما امروز در همین شهر یزد ما چقدر مصرف سنگ داریم؟ خب این نشان میدهد که ما حالمان خوش نیست. خلاصه عرض من این است که این بدحالیها را مهمترین و موثرترین دارویش، قصه و روایت است. انشاءالله یک روزگاری شود راجع به قصه و روایت صحبت کنیم.
فرهنگ بنا بر آن چیزی که من متوجه شدم، عبارت است از دانایی حاصل از تعامل تاریخی انسان با محیط. با چه قصدی؟ با قصد اینکه در شرایط بحرانی ضامن بقای ما باشد، در شرایط مساعد هم شرایط حداکثری و زیست برای ما فراهم کند.
- خوشبختانه یزد در فهرست جهانی یونسکو قرار گرفت، ولی فکر میکنم کسانی که الان مسئولیت دارند و الان درگیر هستند خود ساکنان، این مسئولیت یزدی بودن را حس نمیکنند، یعنی بعد از اتفاق ثبت جهانی، یک اتفاقی است که فکر میکنند داستان تمام شده، در صورتی که داستان شروع شده است. الان من فکر میکنم مدیریت شهری مخصوصا غیر از ثبت جهانی، هر کاری که انجام دهند، دارند سرمایه شهر را هدر میدهند، یعنی هر نکتهای که مطرح شود غیر از حفظ آن ارزشهایی که ما ادعا کردیم و دنیا پذیرفته، فکر میکنم سرمایه محدود شهر دارد هدر میشود. این اتفاق متاسفانه دارد میافتد و وقتی ما مطرح کنیم، یک داستان دیگری مطرح میشود، ولی از زبان شما که تایید میفرمایید یا نه و اینکه چکار کنیم که الان اولویت اساسی و کامل شهر یزد حداقل و استان که مسائل و مشکلاتی دارد که قابل درک است، ولی حداقل انتظار این است که ما که درگیر کار بودیم، انتظار این است که یزد غیر از ثبت جهانی هیچ فکری نکنند و متاسفانه اینطوری نیست، یعنی عزیزانی که جدید آمدهاند، فکر میکنند باید داستان جدیدی طرح کنند، یک اتفاق جدیدی. این کار بزرگی که شروع شده، یک استارتی بوده و الان که ادعایمان را دنیا پذیرفته، اگر این ادعا را اثبات نکنیم، فکر میکنم هم حیثیت یزد و یزدیبودن و هم از ایرانیها قرار است زیر سوال برود.
همانطور که میفرمایید است. اینکه من گفتم راهحل این نسیان، قصه و روایت است، فقط من خیلی مجمل عرض میکنم. تهران وقتی که دولت آقای احمدینژاد آمد، من اخراج شدم از میراث فرهنگی و بعد از یک سال و نیم، در فرهنگستان هنر آن موقع راجع به دانشنامه تاریخ معماری یک کارهایی انجام میدادیم. یک ساختمانی در اختیارمان بود که این ساختمان در مالکیت شهرداری تهران بود، ولی در اختیار فرهنگستان هنر بود. یک روز من خبردار شدم که شهردار منطقه تصمیم گرفته این ساختمان را پس بگیرد، به جایش یک پارکینگ طبقاتی بگذارد، چون کنار خیابان ولیعصر(عج) بود و آنجا احساس میکردند پارکینگ طبقاتی خیلی ضرورت دارد. من از یکی از دوستانمان که آشنا بود با شهردار منطقه، از او خواهش کردم که یک روز شهردار منطقه را بیاورد آنجا. آورد. من برایش توضیح دادم و قصه این ساختمان را برایش گفتم. قصه این ساختمان عبارت بود از اینکه کودتای 28 مرداد وقتی اتفاق میافتد، خیلی از روشنفکران این جامعه با گرایشهای مختلف، اینها دچار سرخوردگی میشوند. از جمله کسانی که دچار سرخوردگی میشود، آقای مهندس ساعی بوده؛ آقای مهندس ساعی، پدر منابع طبیعی کشور است و الان قبرش در دانشکده منابع طبیعی کشورا ست، مثل مرحوم پیرنیا که مدفون در دانشکده معماری اینجا است. ایشان یک زمینی داشته که ارث پدریاش بوده و آمده خودش با دست خودش این زمین را کاشته و تبدیل کرده به یک پارک، بعد این پارک را اهدا کرده به شهرداری تهران. این کاری که از او برمیآید و شده پارک ساعی. در داخل این پارک خانه برای خودش ساخته و در توافقی که با شهرداری کرده این بود که تا وقتی که خودش زنده است، داخل این خانه زندگی میکند و بعد که فوت کرد، این هم در اختیار شهرداری است. برای این است که شهرداری مالک یک چنین خانهای شده است. گفتم حالا شما بهعنوان شهردار منطقه وظیفهات چیه راجع به این خانه؟ یک آدمی آمده ملک شخصیاش را تبدیل کرده به پارک، اهدا کرده به شهر تهران، خانهاش را هم اهداف کرده به شهر تهران. نمیخواهید معرفت داشته باشید و این یادگاری را نگه دارید که نشان دهید در این شهر مردانی زندگی میکردهاند که یک همچنین آدمهایی بودند؟ این پارک اتفاقی اسمش پارک ساعی نیست. این قصه را من برایش تعریف کردم. فردای آن روز من دیدم یک تابلو زدند بالای سر در آنجا و آنجا شد کتابخانه تخصصی تاریخ معماری و شهرسازی مهندس ساعی. شهرداری زد. فقط من یک قصه برای او تعریف کرد.
شهر یزد پر از قصه است. میدانید چرا راحت میشود یک خانه تاریخی را نابود کرد؟ به خاطر اینکه قصهاش فراموش شده است. میدانید چرا یک کوچه تاریخی را میشود تعریض کرد و تبدیلش کرد به یک خیابان؟ چون قصهاش فراموش شده است. میدانید چرا یک چنین بلایی سر یک شهر میآید؟ چون جا به جا قصههایش فراموش شده است. من میگویم این قصهها را باید دوباره پیدا کنیم. تحولاتی که بعد از سال 1335 در شهرهای ما اتفاق افتاد، همهاش روی دست دیگران نگاه کردن بود. سفر کردند به یک جایی، بعد یک چیزی دیدند و خوششان آمد و گفت این را در شهرمان داشته باشیم. این نشانه پیشرفت است. چند تا شهر شما رفتید که وقتی وارد شهر میشوید، یک میدانی است، وسط این میدان هم یک چیزی است که نمیدانیم چیست، میگویند این یک مجسمه است، بعد یک بلواری است، بعد این بلوار را 100 سال است که دارند میسازند و خراب میکنند و دارند میسازند تا بیاییم و به شهر برسیم. این از کجا پیدایش شده، در کدام شهر ما این وجود ندارد؟ به خاطر اینکه خواستهاند شبیه یک جای دیگر شوند، چون در تهران آمدهاند و دیدهاند میدان دارد و بلوار دارد، حالا در و دهات ما میخواهند بلوار پیدا کنند. این همان از جا کندهشدن است. درستش چیه؟ اینکه دوباره سر جای خودش قرار بگیرد. سر جای خودش قرار بگیرد، یعنی ناکجا بشود جا، ناکس بشود کس، ناچیز بشود چیز. و این با قصه اتفاق میافتد. شما از پنجره اتاقتان نگاه میکنید، در خیابان ممکن است آدمهای زیادی رد شوند، میپرسیم اینها چه کسانی هستند؟ آن چیزی که میتوانید تشخیص دهید یا توضیح دهید، این است که یک تعدادی از آنها جوان هستند، یک تعدادی از آنها پیر هستند، یک تعدادشان زن هستند، یک تعدادشان مرد هستند، یک تعداد چاق هستند، یک تعداد لاغر هستند؛ این توضیح ناکسی است، اما یکدفعه یک دوست دوران دبیرستانت را میبینی که با او خاطره داری. او را دیگر در طبقهبندی پیر، جوان، زن، مرد و چاق و لاغر قرار نمیدهید، چون قصهاش را میدانی. آن کسی است دیگر؛ بقیه همه ناکس بودند رد میشدند، برای همین هم معیارهایش این است. شما الان برنامههای شهری که دارید راجع به شهر، اصلا کاری دارد که اینجا کجاست، کاری دارد که این کوچه کجاست، کاری دارد که این خانه کجاست، کاری دارد که این میدان کجاست، فلان چیز کجاست و... اینها هر کدام قصه دارد و بنا بر قصههایش است که ما میشناسیم. برای این است که میگویم قصههای شهر را بگوییم. قصههای شهر است که میتواند کمک کند به ما که ما به دلیل خود شهرمان اگر میخواهیم کاری انجام دهیم، انجام دهیم. ما لباسی به قامت جاریبودن این نقطه شهر بدوزیم. امروز با دوستان رد میشدیم و من یک جایی را نشان دادم که گفتند اینجا را میخواهیم بکنیم پیادهراه، مردم مقاومت میکنند. میگویند چرا میخواهید بکنید پیادهراه؟ شهر خوب حتما پیادهراه ندارد، اما شهر خوب حتما خیابان دارد. ما در دوره جدید تفاوت بین خیابان و جاده را از دست دادیم؛ ما نمیفهمیم خیابان یعنی چی. ما خیال میکنیم خیابان یعنی یک جایی که از آن عبور میکنند. آن چیزی که از آن عبور میکنند، جاده است، خیابان نیست؛ خیابان خودش مقصود است و در خیابان سرعت آهسته است. اگر توانستید این کار را بکنید، یعنی اینکه اتفاقا همه آن کاسبها هم سود میبرند، مردم لذت میبرند، بعد در شهری مثل شهر یزد، خیابانشدن خیابان موکول به پدید آمدن سایه است. میدانید بزرگ ترین تولید یزدیها در پدیدآوردن یزد، تولید سایه بوده است. هیچ چیزی به گرانقیمتی سایه تولید نکرده و با سایه یزد را قابل زیست کردند. شما در کوچههایتان دیوارهای به این بلندی برای چیه؟ ساواتا برای چیه؟ در خانهها این حیاتی که اینطوری دو طبقه اطرافش هستند و باید ارتفاع بگیرد، برای چیست؟ برای تولید سایه است. سایه اصلا اجازه زندگی در یزد را به ما میدهد. حالا در خیابان برهوت که کنارش درخت ندارد یا درختانش همه خشکیده، بگوییم مردم همه بیایند و قدم بزنند، چون در شانزه لیزه قدم میزنند. خب در شانزه لیزه آفتاب به این شدیدی ندارند. خب معلوم است که روی دست جای دیگر داریم نگاه میکنیم. این چیزها را اگر ما توجه کنیم؛ هر چیزی را سر جای خودش قرار دهیم، نخواهیم باز ما جا کم کنیم، ما شبیه یک جای دیگر شویم. فکر میکنم درست میشود. فکر هم نمیکنم خیلی کار سختی باشد. ما در مقیاس ملی حال جامعه شهریمان دارد رو به بهبود میرود. در یزد طبعا این اتفاق میافتد. حالا این را اگر ما درست متوجه شویم، سرعت بیشتری میتواند پیدا کند، وگرنه سرنوشت محتوم یزد، رجوع به یزدیبودن است، سرنوشت محتوم ایران هم رجوع به ایرانیبودن است و هیچ راه دیگری هم ندارد. من یک جایی عرض کردم که ما خوشبختانه بر سر یک دوراهی قرار گرفتیم که یا باید اهل سرزمینمان شویم یا باید غزل خداحافظی را بخوانیم. هیچ راه دیگری نداریم، چون رساندیم سرزمینمان را به آستانه تحملش، آستانه تابآوریاش. یزد الان در موقعیتی قرار گرفته؛ اگر این آبی که از تونل کوهرنگ میآید بسته شود، چه اتفاقی در شهر میافتد؟ من میگویم یزد حتما خودش را آماده کند برای آن اتفاق، چون این قطعا پیچش بسته میشود. ممکن است الان با چک و چونه بالاخره یک مقدار باز نگه دارید، ولی این بسته میشود، چون این فقط مشکلش این نیست که این آب الان داخلش آب نمیآید، این اصلا سرچشمهاش است که آب نخواهد بود. یعنی پس ما باید خودمان را آماده کنیم. یعنی دوباره یزدی باید یزدی شود؛ یزدی بدون این آب داشت زندگی میکرد، این جواهرات را بدون این آب درست کرده است. یک مثال خدمت شما عرض کنم. در قصههای لیلی و مجنون یک قصهای وجود دارد که قصه عبارت است از خانواده مجنون دعوت میشوند به عروسی. چون مناسبات قبیلهای پدر مجنون حتما باید در این عروسی شرکت میکرد و اطلاع داده که پدر لیلی هم باید حتما در این عروسی شرکت کند. آن وقت نگران شد از اینکه نکند خانواده لیلی، لیلی را هم بیاورند همراه خودشان. مجنون هم که خبردار شد، اطمینان پیدا کرد که لیلی را حتما میآورند. اصرار کرد که من هم باید بیایم. ماندند که چکار کنند، چون اینطوری عروسی به هم میریخت، یعنی اصلا عروس و داماد تحتالشعاع لیلی و مجنون قرار میگرفتند. اصلا به این نتیجه رسیدند که عیبی ندارد، هزینه نرفتن کمتر از هزینه رفتن است و تصمیم گرفتند نروند. یک رندی پیدا شد و گفت من میتوانم مشکل شما را حل کنم. گفت مشکل اینطوری حل میشود که در یکی از این منزلها چاهی وجود دارد و شما در اینجا باید آبی بردارید. توصیه میکنم وقتی به آنجا رسیدید، مجنون را بفرستید ته آب که آب بردارد، بعد طناب را بیندازید در چاه. مجنون آنجا باشد، بروید عروسی، برگردید، دوباره طناب بیندازید و مجنون را بکشید بیرون. دیدند این راهحل خوبی است. رفتند و همین کار را کردند. با خیال راحت رفتند عروسی، دیدند خوشبختانه لیلی هم نیست. برگشتند حالا طناب را میاندازند، مگر میتوانند مجنون را بکشند بالا. میدانید خانه کلاهدوز شما دقیقا مصداق عینی همین است. لیلی و مجنون یزد، یزدی و آق؛ کجای ایران از دل خانه قنات عبور میکند؟ آنطوری در آن سرداب، آنطوری آب عیان میشود، آشکار میشود، جلوهگری میکند. مصداق قصه لیلی و مجنون است. یزدی اینطوری زندگی میکرده؛ آب را H2O نمیدانسته، متر مکعبی اصلا با آب طرف نمیشده که بگوید چند میلیون متر مکعب سهم ما است، نیست؛ اصلا از این دعواها نداشته است. به هر حال باید به یزدیبودنمان رجوع کنیم.
- با عرض سلام خدمت جناب بهشتی و خوشآمدگویی خدمت شما. یکی از دغدغهها و نگرانیهای ما، برگزاری نمایشگاههای صنایع دستی در امکان تاریخی است که بارها شاهد بودیم که کلماتی به آنجا خورده و الان هم هست جایی که دارند صنایع دستی را عرضه میکنند و بازدیدکنندههای زیادی دارد و توریستهایی دارد و متاسفانه پارسال ما شاهد پخش اغذیه گرم هم بودیم. داشتند شولی میدادند به بازدیدکنندهها و ما میخواستیم تصویربرداری کنیم. پیشنهاد من اینطوری است که من حتی به شوراها و شهرداری پیشنهاد دادم؛ میشود یک شهرک صنایع دستی را در دستور کار قرار دهیم و از این بافتهای تاریخی که جهانی شده، جلوگیری کنیم، از خدماتی که به آنها میرسد.
انشاءالله کسانی که فرمایشات شما را میشنوند و به آنها مربوط میشود، توجه کنند. ولی یک چیزی را دقت کنید؛ صنایع دستی ما اگر عبارت است از تولیداتی که ریشه در فرهنگ ما دارد، اینها مغایر و منافی ارزشهای ابنیه تاریخی ما نیستند. وقتی که کیلویی عرضه میشوند، وقتی که ما آن ادب لازم را نسبت به خود آنها رعایت نمیکنیم، ادب نسبت به آن اماکن تاریخی را رعایت نمیکنیم، مشکل ایجاد میشود، وگرنه این مشکل در ذات صنایع دستی نیست. به نظر من فقط مشکل عدم رعایت ادب است. ما به مثابه یک چیز ناچیز صنایع دستیمان را عرضه میکنیم. امروز من در کوچهها که رد میشدم، بعضی جاها دیدم که همینطوری ریختهاند. یعنی اگر اینها مثل جواهر است، باید مثل جواهر هم عرضه شود، نه مثل خرمُهره. متاسفانه مثل خرمُهره عرضه شده، برای همین هم است که اینطوری دهنکجی میکند به ارزشهای آثار تاریخی.