فیلم: نشست نهم شب یزد|تاملات فلسفی از راههای کمترشناخته شده|محمدجوادفریدزاده|آبانماه97
.
به نام خدا
همه میتوانند قصههایی داشته باشند از چگونگی شکل گرفتنشان و تداوم حیاتشان که برای خیلی از ما شنیدنی و خیلی میتواند لذتبخش باشد و به نوعی پیوند ما با گذشته خودمان است. به همین خاطر دوستانی که کسانی را میشناسند که ما را میتوانند در این کمیتهها کمک کنند و همکاری کنند تا این فضا شکل بگیرد، یک برگهای است که بالا سمت راستش قصههای یزد نوشته شده؛ همکاری خودشان را در یک یا در کمیتههای دیگر هم تمایل دارند، اعلام کنند تا این سازمان و ساختار شکل بگیرد و بتوانیم با هدایت و راهبری جمعی، این به نظر من فعالیت فرهنگی بزرگ را به ثمره نهایی برسانیم که به نظرم میتواند یک رویداد فرهنگی قابل توجه در یزد و حتی در کشور باشد.
از این بحث عبور کنم، میخواهم در حقیقت نهمین شب یزد را به صورت خیلی مختصر معرفی کنم خدمت دوستان. عنوان این بحثی که امشب قرار است بشنویم «تعاملات فلسفی از راههای کمتر شناختهشده» است. ما امروز در حقیقت شنونده نقطه نظرات آقای دکتر محمدجواد فریدزاده هستیم. من یک گزارش خیلی کلی از سابقه پروزن مطالعات ایشان میدهم، چون هم وقتی خود من که توفیق داشته و بیشتر از شما با ایشان گفتوگو میکردم، هم دامنه مطالعات ایشان وسیع است و هم دامنه تجربیات ایشان با دیگر کشورها و فرهنگها و اندیشهها خیلی وسیع است، یعنی میتوانم اینطوری بگویم که در سیطره یا در مرزهای ایران محدود نماندند و تجاربی را داشتند که قطعا در شکلگیری تفکر ایشان موثر بوده است. آشنایی ایشان ابتدا با مباحث فقه و اصول بوده که آشنایی خیلی سطحی و خیلی پایینی هم نبوده و حتی میشود در نقطه نظرات و اشراف ایشان به این مقولات را هم لمس کرد و احساس کرد. بعد از آن تجربه تحصیل در دانشکده حقوق علوم سیاسی دانشگاه تهران را دارند، یعنی از یک رشته تقریبا میشود گفت سنتی به یک رشته علوم مدرن تغییر جهت میدهند و بعد از آن وارد رشته فلسفه غرب در آلمان میشوند. حوزه مطالعاتی و حوزه تمرکزیشان فلسفه اگزیستانس و مباحث هرمونوتیک است که طبیعتا من بهعنوان حتی شاگرد ایشان هم نمیتوانم توضیحات بیشتری در مورد این موضوع بدهم و حتما خودشان اشاراتی در بحثشان خواهند داشت. در حوزه اجرایی هم به همین ترتیب؛ از سال 59 فضای اجرایی میشوند و از معاونت فرهنگی سازمان صدا و سیما و رایزن فرهنگی ایران در سفارت ایران در اتریش و همینطور مشاور رئیس جمهور دوره اصلاحات جناب آقای خاتمی و همینطور رئیس مرکز گفتوگوی تمدنها و سفیر ایران در واتیگان و در نهایت مشاور کوفی عنان در سازمان ملل در بحث گفتوگوی تمدنها نشان میدهد که حتما ما انتظار شنیدن صحبتهای فردی را خواهیم داشت که علاوه بر بحثهای علوم بومی ما، علومی که با سنتها و فرهنگ تاریخی ما گره خورده، گویا کسی را صحبتش را خواهیم شنید که انعکاس تجارب بینالمللی و انعکاس حتی میتوانیم بگوییم گفتوگوی ادیان مختلف، یعنی همین شهری که در آن هستیم هم در آن حضور خواهد داشت. من دعوت میکنم از آقای پریزاد که تشریف بیاورند بالا و بحث خودشان را آغاز کنند. خیلی متشکرم.
بسم الله الرحمن الرحیم. چند لحظه پیش شنیدیم که تلاوت کردند که «یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشَاءُ وَمَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیراً»؛ قبل از هر چیز این چیزهایی که اینجا من نشسته بودم راجع به من گفتم، یواش یواش خوشم آمد و گفتم خیلی آدم مهمی هستم، نمیدانستم چقدر دانشمند هستم، به هر حال خیلی اینها را جدی نگیرید، چیز مهمی نیست. اما حرفهایی که میزنم، شاید بعضیهایش به درد بخورد.
ما اصل و ریشهمان یزدی است، از طرف پدر محمد آبادی هستیم و همچنین البته از طرف مادر، اما آنچه که میخواستم امروز اینجا بگویم، آیه شریفه که قرائت کردم، مشوق من شد که یک کمی توضیح دهم راجع به این عنوان. خیلی کتابها هستند که بیملاحظه و بدون دقت کافی کلمه حکمت را معادل کلمه فلسفه و کلمه فلسفه را معادل کلمه حکمت میگیرند. یک مقداری جرات میخواهد این کار. تعابیر قرآن کریم را به راحتی نمیشود برایش در زبانهای دیگر معادل تراشید. فلسفه از یک کلمه یونانی است. سفیای یونانی احیانا قریبالافق است با بعضی از مباحثی که در حکمت مطرح میشود. همچنین بحثهایی که در حکمت احیانا مطرح میشود، میتواند قریبالافق باشد با آنچه که فیلسوفان گفتهاند، ولی تطبیق این دو و اعتقاد به این همانی بین حکمت و فلسفه چندان درست نیست واقعا. چون من دوست داشتم که درباره راههای کمتر شناختهشده تاملات فلسفی چند دقیقهای اینجا گفتوگو کنم، لاجرم باید اول بگویم که این فلسفه که اینجا نوشته، من چه مراد میکنم از آن. اراده استعمالیه، سرنوشتساز است در معنی کلمه و اینطور نیستس که کلمه یک معنی داشته باشد ذاتی، برخلاف نظریهای که در وضع قائل هستند، کسانی که قائل به وضع هستند در علم اصول، نه، اینجور نیست. اراده استعمالی خیلی موثر است در روشن کردن میدان معنایی و اراده استعمالی امر فردی نیست، به قول غربیها سوبژکتیو به انگلیسی سرنوشتساز است در تعیین اراده استعمالی افراد برای الفاظ. اجازه دهید که این بحث را همین جا تمامش کنم و برویم سراغ یک چیزهایی که شاید به دردمان بخورد.
من یک درسی میگفتم یک وقتی راجع به تتور معنایی مفهوم فلسفه از پیش از سقراط. از پیش از سقراط شروع کردم و تا جایی که خاطرم است، تا پایان مدرسه فلسفه ارسطو هم رسید. در آن درس ما به این نتیجه رسیدیم که دچار تکانهای شدید شده آن میدان معنایی، آن سمنتیک فلسفه. از ارسطو به بعد هم که مذاهب گوناگون فلسفی آمدند تا خلاصه دست مسیحیان میافتد و مدتی هم یهودیان و بعد ماجراهای دیگری که فکر فلسفی دارد که نمیخواهم آن را هم خستهتان کنم. راههای شناختهشده فلسفه مطابق آنچه که هگل گفته و بعد از هگل تقریبا همه هگلی هستند، حتی آنهایی که مخالف هگل هستند و افتخار میکنند که بد و بیراه به او بگویند، چون به آدم بزرگی مثل هگل اگر کسی بد بگوید، احتمالا مشهور میشود. بعد از هگل همه آموختیم که فلسفه یعنی تاریخ فلسفه. خیلی هم تصمیم ندارم باز کنم معنیاش را، ولی این نکته را میخواهم بگویم که تا قرن نوزدهم، دو قرن پیش، نهایتش سه قرن پیش، یعنی دقیقا از ویکو به این طرف و مشخصا از دیلتای یک انشعابی در فکر فلسفی ایجاد شد، فلسفه به یک معنای دیگری به کار رفت که همسایه تاریخ شد و دوست گرمابه و گلستان شعر. تحولات بعدی است که او را نزدیک میکند به آن چیزی که من بخواهم بیشتر روی آن تاکید کنم. به اقوال ویکو خیلی کاری نداریم، همچنین دیلتای که پایهگذار یک مذهب فلسفی تحت عنوان فلسفه زندگی است، اما آن نکتهای که در این گزارش کوتاه میخواهم توجه شما را به آن جلب کنم، این است که دوره مدرن، معماران معروف و بزرگی دارد که از معروفترین معمارهایش که همه شنیدیم، دکارت است. عقلی مذهبان فلسفی هستند. در علم نیوتون است، گالیله است که به ما میگوید جهان را با حروف ریاضی نوشتهاند. علم، فلسفه، دکارت، اسپینوزا، نیوتون، گالیله، کپلر، کپرنیک؛ اینها معماران بزرگی هستند، معماران جهانی هستند که امروز ما با آن مواجهیم، ولی فقط اینها نیستند، یک بخش دیگری هم است. این را لطفا توجه کنید، شاید کمتر کسی به این توجه کرده است.
ما شب داریم و روز. «إِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِیلً»؛ یک نشئه شب داریم، یک روز داریم. روز در کسب ادب کوش. توصیه حافظ است. اما بهره شب چیست؟ روز زمان سلطنت بلامنازع عقل است و مُلکداری و مملکتداری است. کار مُلک است آنکه تدبیر و تعمل بایدش. مُلکداری بیتدبیر و بیتعمد نمیشود، ولی ساحت وجود آدمیزاد منحصر به روز است؟ نه؛ آدمیزاد شبدار است. شب یعنی سکوت، شب یعنی خلوت. بگذریم از اینکه از ادیسون به این طرف دیگر ما شب را از دست دادیم. در این نوری که میبینیم، تاریکی رخت بربسته است. تاریکی بخشی از وجود آدمیزاد است. وقتی ما بهطور مصنوعی و با تکنیک، تاریکی را عقب میزنیم، روز را طولانی میکنیم. روز که طولانی میشود، عقل مجروح و خسته میشود، پریشانگوی میشود. این تشتت در فلسفههای پست مدرن ناشی از خستگی عقل است، عقلی که روزدار است و فقط روزدار است؛ شب ندارد. شب بخشی از وجود آدمیزاد است. در شب چه اتفاقی میافتد؟ در شب خواب میبینیم. خواب میبینیم «یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَى إِخْوَتِکَ»؛ نباید به سادگی از این ماجراها گذشت. چرا زیباترین قصه قرآن «احسن القصص» است؟ در آن ماجرای خواب یسوف به تفصیل آمده است. همین قصه است فقط؟ آن هم به معنایی که ما سبکسرانه از آن میگذریم؟ یا نه؟ این دعوت به تأمل است. چرا وقتی ما خوابمان را تعریف میکنیم، دچار تناقضگویی میشویم، بدون اینکه قصد دروغگویی داشته باشیم. چرا قضایایی که در نقل خواب میگوییم، تطبیق نمیکند با خوابی که دیدیم؟
مثلا من خواب دیدم که در یزد هستم، اما همزمان گویا در تهران هم هستم. من میدانم که اینجایی که الان هستم، در خواب میدانم یزدی است که تهران است. ما یزد تهران نداریم، ولی در خواب داریم. چه اتفاقی میافتد در خواب؟ نحو خواب چه نحوی است؟ یوسف در خواب میبیند ماه و خورشید و ستارگان نماز آوردهاند بر او، سجده میکنند او را. چی دیده او در خواب؟ این خواب در سوره یوسف اختصاص به خواب یوسف ندارد. در زندان هم کسی خواب دید و ماجرای دیگر؛ حالا قصه یوسف را نمیخواهم بگویم به شما. خواب بخشی از وجود آدمیزاد است، خواب باید حکایت شود. حکایتی که حکایت خواب است، نزدیکترین ابزارش در دوره جدید، سینما است. سینما مرزهای حاکم بر مناسبات واقعی و ایام روز را درمینوردد. بخش بزرگی از اقوال قابل اعتنا در حوزه فلسفه مدرن غربی در سینما روایت شده است. اینکه من به شما گفتم آن مجله مهم است، چون نشان میدهد نسبت بین ادبیات و سینما را که کمتر هم مورد توجه دیگران است، اما سینما هم چندان مورد بحث من نیست امشب. یکی از راههای کمتر شناختهشده است، راه دیگر قدیمیتر از اوست؛ تئاتر است. کلمه تئاتر کلمه یونانی است که با کلمه دیگر یونانی که به گوشتان آشناست، یعنی تئوری، همریشه است و هر دو با چشم نسبت دارند. آنچه میبینیم. تئوروس اسم هیاتی بوده، اسم گروهی بوده که در میادین ورزشی یونانی حاضر میشدند، ولی در مسابقه شرکت نمیکردند، ناظر بودند. نظرباز بودند، در نظربازی ما بیخبران حیرانند. نظربازی حافظ از سنخ نظربازی فیلسوفانه نیست، اما بی ارتباط با مثال افلاطونی هم نیست. دیدن و دیدن دیدن یا دیدن دیدار. دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن نه فقط یار دیدن، دیدار یار دیدن. حافظ نوافلاطونی است. اما به چه معنا نوافلاطونی است، باز من متاسفانه فرصت ندارم بگویم، فقط توجه بدهم به شما که در درسهای فلسفی سعی کردم توضیح دهم که افلاطونی بودن به معنای منصوب به شخص افلاطون نیست. اگر افلاطون را به جای اینکه اسم شخص بدانیم، اسم شهر بدانیم، یکی از شهروندان شهر افلاطون، خود افلاطون است و بقیه خیلی بزرگی از متفکران، شاعران، حکیمان، هنرمندان، با اینکه هنرمندان را از اتوپیای خودش اخراج کرده، ولی عمق کلام او نیست و احتیاج به تفسیر دارد کلام افلاطون در باب شعرا. تئاتر و تئوری فقط در ریشه مرتبط با هم نیستند و تتور هم مرتبط با هم هستند. اینکه چرا این بخش از حکمت یا دقیقتر بگویم، اصلا چرا اینطوری بگویم، کلمه حکمت غلط بود. فلسفه یونانی به عالم اسلام نیامد، کمتر کسی در پی پیداکردن جواب بوده، کمتر جواب روشنی دارد. من خودم شخصا آدم خیلی بچهسالی بودم، از محضر علامه طباطبایی این را پرسیدم که نظر شما چیست؟ چرا بحثهای یونانیها در باب سیاست و آن چیزی که امروز به آن میگوییم هنر که این کلمه خیلی متداول نبوده است. هنر در مقابل عیب است. عیب به میجمله بگفتی هنرش نیز بگوی. هنر به این معنا که مقصد هنرهاست، جدید است. ولی به هر حال من از ایشان سوال کردم چرا این بخش از تعالیم یونانیها به عالم اسلام نیامد؟
نفس این سوال برای ایشان خیلی جالب بود و من را تشویق کردند که در اینباره فکر کنم و از آن سال تا به حالا سالها گذشته و من دائما در پی این هستم که اگر کسی جوابی دارد، بشنوم. ولی خبرش این است که الهیات به معنای عام و الهیات به معنای خاص اینها آمده در عالم اسلامی، ولی آنچه که در حوزههای دیگر معارف غیر از طب و ریاضیات بوده، کمتر ترجمه شده؛ حتما دلایلی داشته یا عللی داشته یا هر دو. تئاتر یکی از راههای کمتر شناختهشده بده بستانهای فکر فلسفی یا آنطور که من تعبیر کردم، تعاملات فلسفی است. تئاتر، سینما، همه آن چیزی بود که میخواستم بگویم نه. شعر. فیلسوفان متاخر اروپایی، بزرگانشان همّ خود را صرف این کردهاند که شارهان اقوال شاعران باشند. ما این کار را کردیم؟ با اینکه خودش گفته بیت حافظ؛ شعر حافظ همه بیتالغزل معرفت است، جدی نگرفتیم معنای بیتالغزل معرفت را. چرا ما در حالی که از تشنگی داریم نابود میشویم، توجهی به این آبهای زلال نمیکنیم؟ این غفلت از کجا در ما به وجود آمده؟ در حالی که پدران ما اینطور نبودند. از من انتظار نداشته باشید هم سوال را بگویم و هم جواب را. اگر هنری در کلام من باشد، این است که من سوالی را در ذهن شما زنده کنم، همین بس است برای من. جواب چندان مهم نیست، سوال مهم است. جامعه امروز ما سوال ندارد یا به سوالهای حیاتی خودش بیاعتنا است. یکی دیگر از راههای کمتر شناختهشده، شعر بود. ما البته مثنوی داریم؛ مثنوی کتاب حکمت است، کتاب کلام است، حتی به یک معنا کتاب فلسفه است. ما کتاب داریم که مباحث فلسفی را به شعر گفته؛ حاج مرادی سبزواری. «یا واهب العقل لک المحامد إلى جنابک انتهى المقاصد»؛ واقعا بهتآور است در یک بیت از مبدأ و معاد به این دقت حرفزدن، ولی او به معنای دقیق کلمه شعر نیست، آنها درس فلسفه است. ولی شعر احتیاج دارد که ما گوش آماده شنیدن شعر داشته باشیم. ما ایرانیان امروز گوش خودمان را برای شنیدن شعر و موسیقی از دست دادهایم. خبر تلخی است و میدانم. خبر تلخ و بدی است. از کف دادن استعداد موسیقی وحشتناک است. اینکه وقت دو تا ماشین هنوز به هم نزدهاند، میآیند پایین و میخواهند یقه همدیگر را بگیرند، چون تلطیف نشده روح این مردم. کجا؟ خب موسیقی میتوانست اینجور کاری را بکند و نکرد یا نشد که بکند.
یکی دیگر از راههای کمتر شناختهشده تعاملات فلسفی این است که موسیقی میتواند ممحد وضعی در نفس آدمیزاد باشد که او بتواند اقدام به تاملات فلسفی کند. در هر حالی و در هر وضعی نمیشود دست به دامن فلسفه زد. فلسفه فیزیک نیست، نجوم نیست، پزشکی نیست، ریاضیات نیست، فلسفه فقط قال نیست، فلسفه حال میخواهد. آماده روانی یا نفسانی یا روحی، آمادگی میخواهد. این آمادگی از کجا میآید؟ قبلش گفتم؛ راههای کمتر شناختهشده. شعر بود، کمی توضیح دادم، یک خط. تئاتر بود که گفتم با تئوری همریشه است؛ چند کلمه بیشتر نگفتم. موسیقی، سینما؛ سینما هم که گفتم منطقش چیست. منطقش بیان خواب است. حفرهکردن سوراخ واقعیت است برای کسب آزادی از واقعیت. حفره زندان خود را وا رهان/ این جهان زندان ما زندانیان. یکی از راههای حفره کردن دیوار سلب و سخت این واقعیت لزج، دست به دامن سینماشدن است که این قدرت در فیلمساز باشد که ما را به این سفر ببرد و هستند. اگر دیدید، پیدا کنید و بیاموزید. فیلم به مثابه یک درس فلسفی که از راههای شناختهشده فلسفی هم بیان نمیشود. آنجا گرفتار مفردات و اصلاحات فلسفی نمیشوید، شما را به عالم دیگری میبرد. آن چه عالمی است؟ گفتم عالم جدید معمارش چه کسانی هستند. گفتم نیوتون است، کپلر است، در علم، در فلسفه اسپینوزاست، دکارت است، لایپ نیتس است، اما ناگهان بحثم را قطع کردم و گفتم شب؛ ما شب داریم و روز. شب زبان خاصی برای حکایت خود پیدا کرد؛ بعد از سروانتس.
چند سال پیش به دعوت سفارت اسپانیا من یک سخنرانی کردم آنجا، شاید در اینترنت قابل دسترسی باشد، اگر حوصله کردید، ببینید آن سخنرانی را. راجع به دُن کیشوت. در واقع راجع به سروانتس است. نسبت آزادی و سروانتس، موضوع بحث من در آنجا بوده است. آیا اینطوری است واقعا؟ یعنی رمان بعد از سروانتس است که رمان میشود؟ نه، یعنی عدهای میگویند. سروانتس ادامهدهنده راه یونانیها و رومیها و کسانی از قرون وسطی به این طرف هستند. اما یک تحولی در جامعه بشری اتفاق افتاده و او عبارت است از تبدیل عالم رمانس به عالم رمان. عالم رمانس عالم عجایب است. علیت آنجا مطرح نیست، به سخره گرفته میشود. عصا میخورد زمین و از داخل آن یک شاهزاده میآید بیرون. وقتی از عصا شاهزاده میآید بیرون، این یعنی عالم، عالم رمانس است و نه رمان. اما رمان چه عالمی است؟ رمان عالم دُن کیشوت است. عالم دُن کیشوت چه عالمی است؟ ضمن پذیرفتن نسبتهای علّی حاکم بر جهان واقعی، چنان که در فلسفه به نحو متعارف و در فیزیک میپذیریم، تا اطلاع ثانوی و یا بهتر است بگویم مقدمتا فعلا رماننویس به علیت تن در میدهد. برای چی؟ برای یک تصمیم دیگر. نه، نه، نه، میخواهد موجب راحتی شما از حکومت فیزیک و حاکمیت ریاضیات و منطق شود. که چی بشود؟ که شب را نجات دهد؟ که چی بشود؟ که آدمیزاد را نجات بدهد. موفق شده کمابیش. فقط او؟ نه. بعد از او آمدند. من تاریخ رمان را نمیخواهم به شما بگویم. چون اینجا چند مرتبه صحبت از قصهنویسی شد، خواستم بگویم چقدر جدی است مسئله واقعا و با این تاکید سختی که من میکنم، شاید کمتر کسی دیده باشد که این همه تکرار کند این تاکید را و موکد را. شاید بدانید که متکلمان مسیحی تخیل را مسخره میکردند و چون از زنان بهعنوان جنس دوم و یا فرودست یاد میکردند، میگفتند تخیل زبان زنانه است در مقابل برهان که زبان مردانه است. بگذریم از اینکه تحقیقات بعدی در حوزههای روانشناسی و فلسفه و تاریخ علم و فلسفه علم و حوزههای گوناگون معرفت بشری به ما آموخت که حتی علم بعد از اینکه شاکله مطرح شد توسط کانت، مدیون تخیل است. قومی که تخیل ندارد، نه فقط از غافله شب عقب میماند که از غافله علم هم عقب میماند. شاید موجب اعجاب شود، ولی من جزو آخرین درسهایی که گفتم، کانت بوده تفصیلا. البته این به این قسمت نرسیده بود که توضیح دهم که چرا تخیلی که کانت مطرح میکند، این همه سرنوشتساز است؟ ولی من به کار کانت و فلسفه او کاری ندارم. قرار شده راههای کمتر شناختهشده بگوییم. کانت راه شناختهشده فلسفه است. برگردم به رمان. در رمان چه اتفاقی میافتد که در فلسفه متعارف نمیافتد؟ فلسفه کارش بحث در کلیات است، بحث عقلی در کلیات و ماهیات. تازه میگویند در فلسفه اسلامی هم میگفتند که علم اکتناهی به ماهیتشدنی نیست. حالا بگذریم از اینکه مولانا مسخره میکند و عجز از ادراک ماهیت اما حالت عامه بود مطلق نگو. ولی کار فلسفه این بوده است. در کلیات چه اتفاقی میافتد؟ وقتی ما از درخت صحبت میکنیم و نه این درخت. شما درختهای مختلفی را که دیدید، جمع میکنید، وجوه مشترکش را انتزاع میکنید و در این قرع و انبیق ذهن، تفرد نجاتبخش جزئی تکه تکه میشود توسط زبان بیرحم فلسفی. چه چیزی آن را نجات میدهد؟ رمان. کجا؟ وقتی که از یک درخت در خانه یک کسی که ما او را دوست داریم و چندین صفحه طول کشیده تا آهسته آهسته آن خانه وصف شود و ما اجزای آن خانه را تک تک بشناسیم و یکی یکی اشخاصی را که در آن خانه میکنند و نسبتهای آنها را هم با هم بفهمیم و با آنها دوست شویم و یا دشمن شویم. دشمنی به اندازه دوستی مهم است. و اینها کجا بیان میشود؟ در فلسفه؟ نه. در علم؟ نه. در رمانس؟ نه. رمانس عالم خاص خودش را دارد، رمانس را نباید تحقیر کرد، رمانس را باید خواند، رمانس را باید لذت برد، ررمانس مقدمه خواندن و خوابیدن است، اما رمان مقدمه بیداری است. رمان از خواننده کوشش میطلبد، زحمت باید کشید. در آخر بحثم این نکته را متذکر بشوم که زبان ما، یعنی زبان فارسی خوشبختانه در موضوعات مختلفی مواجه با این وضعیت است که کتابهایی کمابیش که قسمت های ارزشمندی هم دارد در آن، ترجمه شده و ما با این کتابها مواجهیم، اما رمان فرق میکند. رمانهای خوب هم تعدادشان زیاد است و هم مترجمان خوب زحمت کشیدهاند. کسی که عمرش را وقف پروست کرده و ما را با یکی از اعجابانگیزترین آثاری که به دست بشر خلق شده مواجه میکند، آدمی نبوده که در عرض چند ماهی بتواند ترجمه کند و آن ترجمه را به بازار عرضه کند، عمرش را پای این کار گذاشته است. ما ترجمه داریم، اما بلدیم بخوانیم؟ یاد داریم چگونه میشود رمان خواند؟ نه. خیلی صریح و راحت به شما بگویم. اشخاصی، حتی منتقدان ادبی که رمان میخوانند، دنبال این هستند که زودتر خلاصه قصه را بفهمند. بعضیها را دیدی که سریالهای تلویزیونی نگاه میکنند، مثلا تلفن میزند به خواهرش میگوید آخرش را بگو چی شد. کنجکاوی نسبت به اینکه آن قصه چی شد، باعث میشود که قسمتهای مختلف سریال را ببیند، توجه نمیکند که در این مسیر آموزش اتفاق میافتد. فلسفه راهی است که اگر کسی بپیماید، در نهایت ممکن است چیزی به کف بیاورد، ولی راههای کمتر شناختهشده فلسفه. از جمله فعالیتهای هنری که گفتم و از جمله رمان، تفاوتش با فلسفه در این است. مسابقه میگذارند و میگویند هر کسی 100 متر را زودتر دوید، ما این کاپ را به او میدهیم. رابطه عِلّی، عینی، خارجی بین این شیء، یعنی این کاپ یا مدال و گامهای سریع دونده نیست. یک اعتبار است، یک قرارداد است. میگوییم هر کسی بتواند 100 متر را زیر 10 ثانیه بدود، ما این جایزه را به او میدهیم. این یک قرارداد است، میتوانیم به جای این جایزه یک جایزه دیگر بدهیم. اما اگر کسی برود پیش پزشک و پزشک به او بگوید شما باید روزی اینقدر راه بروی، او در هر قدمی که برمیدارد، جزای خودش را میگیرد، همان جا. به قول همشهری ما، آن یکی شهر ما مشهد، اخوان گفت حسابت را کنار جام بگذارم در زمستانش.
وقتی که شما ورزش میکنید و این مثال ورزش را ارسطو هم دارد، با همین مثالی که گفتم، با همین بیانی که من گفتم نه، چیز دیگری میخواهد بگوید. کسی که ورزش میکند، نهایتا جام به او نمیدهند الزاما و آن چیزی که به او میدهند، بهره او همان تنظیمشدن متابولیزم بدنش است. سلامتش را بهعنوان جایزه دریافت میکند، در لحظه لحظه نجات جزئیات در بیانی که در رمان میشود، ما جهان را نجات میدهیم، انسان را نجات میدهیم، اخلاق را نجات میدهیم، زندگی را نجات میدهیم، آن چیزی که امروز از دست ما دارد فرار میکند، زندگی است. زندگی را با ریاضیات و با فیزیک و با پزشکی نمیشود نجات داد، زندگی را با شعر و موسیقی و رمان میشود.
آقای دکتر خیلی ممنون از صحبتهایی که داشتید، استفاده کردیم. سوالی که از علامه طباطبایی پرسیده بود که چرا فلسفه یونانی وارد دنیای اسلام نشد، ای کاش به تلاشهای فیلسوفان اسلامی هم اشاره میکردید، یعنی شما در صحبتهایتان از حافظ گفتید، از مولوی گفتید، اما از سنت اسلامی چیزی نگفتید، تلاشهای فارابی، تلاشهای ابن اسینا، ابوریحان، ابن خلدون، اینها در واقع وادی جهان اسلام بودند. ای کاش اشاره میکردید اینها تلاشهایمان اگرچه ناتمام ماند، اگرچه شاید آنچه که ما میخواستیم ادامه پیدا نکرد و این خردورزی و خردگرایی، اما ستودنی است، یعنی پرسشکردن از سنت ایرانی - اسلامی که در واقع تا قرون پنجم و چهارم که خودتان بهتر از ما میدانید که چه سیر تکاملی بسیار پرافتخاری را ما داریم، اما همیشه ناشناخته است. همه ما سروانتس را میشناسیم، همه ما دنکیشوت را میشناسیم، اما نمیدانیم ابن خلدون ما تز توماس هابز را در قرن هفتم و هشتم میگوید که انسانها در درون طبیعت گرگ هم هستند. میخواهم بگویم که این رگههایی از فلسفهورزی، مخصوصا فلسفه سیاسی در جهان اسلام بوده. ای کاش به آن اشاره میکردید و این را بازتر میکردید. متشکرم.
عرض شود که گفت اگر گفتی که آن شیری که بالای کوه امام را خورد چی بود، کی بود آن امام؟ گفت آقا شیر نبود، گرگ بود، بالای کوه نبود، ته چاه بود، آن هم اصلا نخورد. حالا صاحبخانه به من گفت 45 دقیقه وقت داری، ما هم مدام ساعتمان را نگاه کردیم که 46 دقیقه نشود، خوشبختانه یکی، دو دقیقه هم زودتر یاالله کردیم که شما را نجات دهیم. وقت کم بود و من چیزهای دیگری را هم نگفتم. فکر میکنم که سخن را با توجه به آن چیزی که گفتم باید مدنظر بگیرید، نه آن چیزی که نگفتم. من راجع به آن چیزهایی که نگفتم، شاید خیلی چیزهای دیگر میشود بگوییم. یک چیز دیگری خودم میخواهم بگویم، این است که من کم درس فلسفه اسلامی نخواندم و پیش بزرگان هم خواندم. اینجا از فضائل و کمالات من که گفتند، یعنی مثل اینکه من صبح تا شب در فرهنگستان داشتم درسهای فرهنگیها را میخواندم. نه، من فلسفه اسلامی تا جایی هم که در ایران میشود خواند، خواندم. اصلا علت اینکه رفتم آنجا، این بود که حس کردم فلسفه اسلامی وقتی میتواند مبتنی بر استوانههایی باشد که آدم بتواند قبلش را بخواند و بتواند قبلش را بخواند، فکر کنم این کار را کردم و در بعضی از درسها و سخنرانیهایی هم در جایی در دنیا دادم، سهم فلسفه اسلامی را در تطور فلسفههای مدرن کمابیش حتی علم جدید، نشان دادم، ولی طبعا اینجا جایش نبود، اینجا ما نمیخواستیم بحث فلسفی کنیم، اینجا میخواستیم راههای کمتر شناختهشده فلسفه که آلترناتیو هستند برای آن راههای فلسفی. لذا به ابن سینا و بزرگانی مثل او اشارهای نکردم، چون قرارم این بود که راههای کمتر شناختهشده را بگویم. اما من یک بار دیگر توصیه میکنم؛ اینقدر با قاطعیت نگویید ما همه دنکیشوت را میشناسیم. نه برادر من، دنکیشوت را در ایران نمیشناسند. اینکه چه موقع دنیا آمده و چه کتابی نوشته، اینها که شناخت نیست. شما بزنید در گوگل، همه را برایتان میفرستد و میگوید، مخصوصا آن نحو شناختی که باید از اینجور آدمها حاصل کنیم، شناخت احوال آنها نیست، شناخت آثار آنهاست و شناخت آثار آنها یک جور فهم عالمی است که آنها آن عالم را سعی کردند که قوام بیاورند و عرضه کنند و بر پایههای خود استوار کنند. اگر ما اینجور عالمی را میشناختیم، این وضع ما نبود. آنچه که این نشانهها را شما میبینید، کاملا دلالت دارد که تقریبا بیگانهایم، الا اینکه یک ظواهری شنیدیم؛ یک کسی بوده تولستوی بوده، یک کسی بوده داستایوسکی بوده، یک کسی بوده سروانتس بوده، یک کسی پروس بوده و... و همینطور اسم پشت اسم.
و آخرین نکته؛ من همیشه هر جایی فرصت کردم، کمتر هم اهل سخنرانی هستم، واقعا هم به دوستان گفتم که من بلد نیستم سخنرانی کنم، من معلم بودم و درس میدادم. اگر یک چیزی در این دنیا باشد و آدم بتواند به آن افتخار کند، این است که من بیشتر افتخار میکنم که الحمدلله دانشجو بودم و الان هم دانشجو هستم، گاهی هم دو، سه کلمه شده که به کسی درس دادم. اما خدمت شما بگویم که به شدت با این مقایسههای بیمبنا، ابن خلدونها و... میدانم این حرفها را کدام بزرگان میزنند و چه کسانی میگویند و چه چیزهایی میگویند. من داعیهام این نیست که اسم اشخاص را ببرم در این بحثها، ولی واقعا اینطوری نیست. به این راحتی نمیشود سوسیالوژی[1] را برد یکمرتبه ابن خلدون. جهانی که در آن سوسیالوژی به وجود میآید، یک جهانی است که یک مقدمات دیگری است، زبان تطورات دیگری پیدا کرده، احوالات دیگری داشته که آماده طرح حرفهای کسی مثل آگوست کنت شده، ما هم که به کلی فاقد آن تجربه بودیم. ابن خلدون مرد بزرگی است، به همین اندازه هم کفایت میکند. بزرگی از قیاس حاصل نمیشود. این بیماری جامعه علمی ما است. این اخیرا هم گفتم خدمت آقای صدوقی. همین چند شب پیش یک کتابی از قم برای من آورده بودند و من میخواندم؛ دائما مثل اینکه دوست دارند بین آقای الف و آقای ب در عالم خیال یک مسابقه بگذارند که ببینند که کدام یکی بهتر از آن یکی است. اصلا معلوم نیست احراز شود. و حالا چه خاصیتی و چه فایدهای. خب که چی حالا مثلا؟ که چی که معلوم شود که یکی از آن یکی قدیمیتر این مسئله را مطرح کرده؟ اصلا گردبودن کره زمین را ما اول بار گفتیم. من یک کتابی میخواندم چند سال پیش، یکی از علمای معروف خدا رحمتش کند، نوشته بود که کسی که اتم را شناخت، کسانی مثل انیشتین و غیره و اینها نبودند، شیخ علی نامی بود در کجا. خب حالا خدا بیامرزد آن شیخ علی را. خب این شیخ علی که اینقدر خوب بوده، اینقدر علم داشته؛ آن عشق که در پرده بماند، به چه بیارزد؟ آخه این علمی که کسی نفهمد چیه، ادعا زیاد میشود کرد. از آن فاجعهآمیزتر این است که این بهعنوان یک جور عقدهگشایی که این را هم ما داشتیم. همه چیز را ما داشتیم. این خوب نیست باز برای جامعه ما. این جامعه را باید بیدار کرد، نباید داروی خواب به آن تزریق کرد. مدام گفت به به به، چه چه چه، چقدر خوب هستیم ما؛ نه آقاجان، همه این بندهها «الناس عیال الله»؛ این همه بندگان خدا دارد، این همه اقوام و ملل هستند و یکی از گرفتاریهای ما این است که این تقدیر ژئوپولتیک ایران است که مخصوصا شهرهایی که مرکز ایران هستند بیشتر مثل یزد و آنهایی که در حاشیه هستند، کمتر در معرض این چیزها هستند، چون کمتر مواجه هستند مستقیم با دیگری و عالمی که آنها دارند. لذا از کجا شروع میکنیم در فلسفه اسلامی؟ «ان الوجود عندنا اصیل». پدر من خدابیامرز که خیلی هم خوشش نمیآمد از اصالت وجودی فلسفه، میگفت نخیر کسی دیگر هم گفته «ان الاصیل عندناالماهیه دلیل من خالفنا الواهیه» قافیه است دیگر، درستش میکنیم. بعد میرویم در مک گیل کانادا، من به مدرسش گفتم استاد محترم، اینها مقدمات دارد در زبان، تو یکمرتبه میروی به دانشجویی که انگلیسیزبان است و در کانادا دارد اسلامشناسی میخواند، میگویی حاج ملا هادی سبزواری اینطوری گفته؟ این است که در این زمینه هم با شکست مواجه میشویم.
من شخصا توصیهام به دوستان، به خودم و به همه بزرگان این است که چقدر خوب است که آدم روزگارش را به دانشآموزی بگذراند. ایام خوش آن بود که با دوست گذشت. بهترین ایام آموختن است و آن بهتر آموختن است و در نهایت باز هم آموختن است. خیلی متشکرم.
[1] [فرانسوی: sociologie] علمی که به مطالعۀ روابط بین افراد، گروهها و طبقات اجتماعی میپردازد؛ جامعهشناسی.